دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

روزهای بی رنگ...

روزهــــای خاکستری

روزهــــای تنهایی

روزهــــای تکراری

روزهــــای تبدار

روزهــــای کشدار

مثــــل خمیازه ای در یک بعد از ظهر بی رنگ اسفند

انــــتظار ، انتظار، انتظار

رویــــاهای رنگ باخته...

رویــــاهای گمشده در مه

آرزوهــــای دور دست

آرزوهــــای سپید شده از برف

خــــسته ام خسته...

 



+ نوشته شده در  جمعه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:0  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بی صدا فریاد بزن...

عاشق شدن قبل ویرانی ست...

 

پشت بیهودگی دراز کشیدم..

 

پشت حریر خاطره ها..

 

مسخ شده رنگ می بازم..

 

قطره قطره فرو می چکم..

 

بی صدا درد می کشم بی صدا

 

و آرام آرام فرو می ریزم..

 

رها شدن میان دستهای باد،

 

پرواز نزدیک است



+ نوشته شده در  سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:34  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دوستت دارم

نازنینم!

در هر لحظه قلبم ترا صدا می زند..

و چشمانم همیشه به راهِ تو تا بیایی..

می دونم در این دوری ها و دلتنگی ها من را مقصر میدونی..

اما خوب میدونی که خودم بیشتر می سوزم و درد می کشم..

تو درمان دردمی .. تو آرام جونمی.. وقتی که نگاهم میکنی

مثل یک گلبرگ تشنه می مونم و ترنم نگاهت چون شبنم

به روی گونه ام می نشیند...

نوازشم کن نوازشم کن.. به دستان پر مهرت محتاجم..

عاشقتم پسر حوا تا همیشه...

خیلی دلتنگ و بی طاقت شدم این روزها و مثل یک تنگ ترک

برداشته با هر تلنگر ترک بیشتری بر میدارم و هر لحظه در

التهاب فرو ریختن و ویرانی...

عسلم ! تو تنها دلیل بودنمی و تو تنها معنای لحظه هامی

از دل تمام حسرتها و دوری ها و هراس ها میگذرم تا به

آرامش آغوشت برسم

منتظرم میمونی؟

مهربانم!

کاش میشد تمام اینها تمام میشد و من و تو با هم تا همیشه در

میان کوچه های خیس و بارون زده قدم برمی داشتیم و

پیش میرفتیم

من به چشمانت خیره می ماندم تو مرا

سختتر به خود میفشردی...

صبحها با گرمای نگاهت بیدار میشدم و شبنم بوسه های

شیرینت بر روی لبانم... و من نامت را از میان لبهایت صدا

میکردم و میگفتم که عاشقتم تا همیشه...

عاشقتم پسر حوا تا همیشه ...



+ نوشته شده در  سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:39  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نام من بی وفاست...

نمی دونم از کجا شروع کنم

از بی رحمی زمانه یا از بی وفایی خودم،

از دست تلخ سرنوشت که این بازی و شروع کرد

یا از دل سپردن به تو...

تو یی که همه ی دنیای منی... چطوری میشه که من دلم پیشتِ

و هر لحظه و لحظه با یادت نفس میکشم

و به خیانت نامم آلوده می کنی؟

تو تمام هستی منی تو...

تو تمام دنیای منی... تو همه ی قلب منی...

عاشقتم تا همیشه ... تا همیشه



+ نوشته شده در  شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:3  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بدرود

ديدی آنرا كه تو خواندی به جهان يار ترين

                      سينه را ساختی از عشقش سر شارترين

آنكه می گفت منم بهر تو غمخوار ترين

                         چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترين

تمام شد!

باورتان می شود؟ او که ادعا می کرد لیلی زمانه است و دیوانه ی

مجنونش ؛ به نیم دیناری مرا فروخت !

آمده بودم تا دردش را مرهم باشم , آمده بودم که تنها کسی باشم که

قدرشناس قلب مهربانش است , آمده بودم که بمانم نه برای پارسال نه

برای امسال بلکه برای همیشه .... دوستت دارم را بارها گفتم اما باور

نکرد .... محبت را به پایش ریختم  گفت که دوست میدارد اما به هنگام

وفا به ساعتی پشت پا زد ... گفت میترسم ...شهامت ندارم ... عاشقم اما

دیوانه نیستم ...فکر درهم و دینار کرد ...عشق را در ترازوی عقل

گذاشت ... اما دروغ می گفت ... مگر عاشقی با عقل جور در می آید؟

مگر می شود عشق را به سنگ زر محک زد ... مگر می شود ترسید؟

دروغ می گفت ... گفت که بی من زندگی نمی توان کرد ... گفت تمام

رویاهایش آرزوی من است ... گفت که زندگی قفس است و زندانبان

کابوس شبانه اش ... گفت که دوستم دارد و هیچکس جز من لایق

این واژه ها نیست ... اما ... اما ساعتی بعد با زندانبان دلدادگی کرد

...تمام عشقش را در تابوت بی وفایی به گور کرد و بر بالای آن

نام ترس را آویخت که خود را دلداری دهد ... گفت برو ... گفت

تمام شد برو  ...گفت ترا تا ابد ترا دوست خواهم داشت ! ...چه

حرف کودکانه ای ! ..مرا دوست داشت اما در آغوش دیگری بود ..

می خواهد تا ابد عشقش را پاس بدارد اما امروز حتی یک قدم ..

یک قدم گام بر نداشت!

گله ای نیست ... تاوان میوه ی ممنوعه هبوط است و دریغ که

حوا همواره  اسیر شیطان ... گله ای نیست من عاشقی کردم و

او همه ی آنچه را که می خواست گرفت و  چنان کاغذ  یک

بستنی که کودکی بعدی از طعم شیرینش به زباله دانی

می اندازد به هنگامی که همه چیز بر وفق مراد شد عشق را

معصومانه سر برید و خود بر گور جنایتش گریست ... چه

مضحک!.. بگذریم گله ای نیست ... دنیا بر دروغ استوار است

و عشق جز بازیچه نیست ... به حرمت دل خود ایستاده میمیرم

همه ی تقصیرها از من بود .. آری از من ... اگر عشق من

رنگ داشت به حرف دیگران و به تهدید دیگران رنگ نمی باخت

اگر عشق من عشق بود با خود دیوانگی میاورد ... اگر دلداگی هایم

طعم داشت به شرنگ ترس بوی هلاهل نمی داد ... اگر عشقم

بزرگ بود به ساعتی خرد نمی شد ...به قول خودش عشق اگر

 عشق باشد فاصله حرف احمقانه ایست ... تمام شد! .. بهمین

سادگی!                       بدرود دختر آدم

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 11 دی 1390برچسب:,ساعت 3:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تولدت مبارک دختر آدم

من پری کوچک غمگینی

را می شناسم

که در اقیانوسی دور مسکن دارد

و دلش را در نی لبک چوبی می نوازد

آرام ...آرام

پری کوچکی که صبح از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...

 

تو آن زیبا گلی که میان سرمای زمستان آمدی که دنیایم

را به شمیم عشقت عطرآگین کنی... تو آن هدیه ی پاک

آسمانی که پاداش تمام صبوری های روزگار منی ... تو آن

پرستوی عاشقی که نوید خوشبختی را در سوز زمستان

به زندگی من ارمغان دادی...تو ناب ترین غزل عاشقانه ای

که بر لبان من جاری شد... برای روز میلاد جز دنیایی از

عاشقانه ها تحفه ای ندارم ... تولدت مبارک

دردانه ی من و دوستت دارم عشق بی همتای من

 

 

این روزها با رویاهایم زندگی می کنم ... رویای با تو

بودن... رویای نظاره ی چشمان تو ... رویای دلفریب

زیستن کنار تو ... کاش می شد همه ی این

فاصله ها را کم کرد ... کاش می شد بی دغدغه

 برای داشتنت آغوش باز کنم ... ای کاش لبان تو

سجده گاه بوسه هایم می شد ... تا ابد...

این روز ها نام تو بر لبانم و عشق تو در دلم غوغا

می کند ... این روزها جز به تو نمی اندیشم ...

دلم ترا می خواهد و جای دستانت در میان دستان

من خالی است ... کاش میدانستی بی تو روزگارم

بی معنی است ...

 

چه زیبا آمدی ... چه پر خرام و عاشقانه .. آرام و رویایی ...

و زندگی من را از وجود گرم و پر از مهرت آکنده ساختی...

راستی میدانی چقدر خدا را شکر می کنم که ترا بمن

بخشیده؟ ... میدانی چقدر زندگی من با تو زیباست ؟....

میدانی همه ی دنیا را برای اهلش گذاشته ام و برای من

از این دنیا فقط داشتن تو مرا بس؟...میدانی ترا می خوانم

... می خواهم ....میدانی دوستت دارم؟

 

 

تولدت شاد باد عشق من و هزار غزل عاشقانه


نثار تو... برای تو ... برای تویی که دوستت میدارم

 

 

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:,ساعت 1:0  توسط پسر حوا و دختر آدم 

عشق من تولدت مبارک...

نازنینم

امشب شب تولد توست و من بی تاب با تو بودن

لحظه های تب دار و پر تپش ... تمام وجودم خواهش است

و دیدار تو درمانش

در کنارت بودن تنها آرزویم ...

در میان این فاصله ها تمام دلتنگی هایم را

به جای تو در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

تولدت مبارک عزیزم

کامت شیرین عسلم

کاش که در کنارت بودم و طعم بوسه های

شیرینت مستم می کرد

چه اتفاق خوشایندی ست عشق

چه بزرگ میلادی ست آمدنت

قدمهایت را بر روی قلب عاشقم بگذار که با هر قدم

نام ترا فریاد می زند

 



+ نوشته شده در  جمعه 4 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:31  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تیر آخر...

تمام شد...

وقتی گوشی تلفن قطع کردی، من بودم و یک خلاء بزرگ ...

سکوت و سکوت و تاریکی

یواش یواش داشتم فرو میرفتم سنگین از درد... انگار که در

یک گودال تاریک آروم آروم غرق می شدم...

تمام شد...

باورم نمی شد اما تمام حجم بزرگ نبودنت یکباره تمام بدنم را

در هم پیچید و من را با خودش به پایین می کشید

دست بجای خالی قلبم کشیدم نبود... در بالای سرم

تیکه تیکه های قلبم می رقصید و فرو می آمد ...

صدات کردم.. اسمت را بارها صدا کردم... جوابی نبود

انگار که هیچوقت جوابی نبود...

انگار از شروع دنیا من بارها صدات کرده بودم

و تو نبودی...

تاریکی با پنجه های سردش من و می کشید

و با خود می برد ...

گفتم شاید خوابم ... اما نه بیدار بودم... و تهی...

مرگ را می دیدم که آرام آرام به سمتم قدم برمیداره ....

دیگر دلیلی برای بودنم نبود ... از آمدنش خوشحال بودم...

به سمتش می رفتم و سرمست از آمدنش...

از عشق تو مردن عالمی داشت.

صدایم کردی... طنین گرم صدایت در گوشهایم از فاصله ای

دور پیچید ... گفتم که خیال است ... باور نکردم

باز صدایم کردی و بازوان گرمت را بدورم پیچیدی...

گفتم اوهام است... باور نکردم

صدای قلبت ... گرمای تنت... هرم داغ نفسهایت...

آرام من و بالا کشیدی...

ناباورانه نگاهت کردم ... دستانت را بوییدم و بوسیدم...

اشک چشمانم هزاران هزار خواهش و تمنا جاری کرد...

و تو با زمزمه های عاشقانه ات آرام آرام

به روحم جان دادی...

نوازشم کن... نوازشم کن ای عشق شیرینم

من به دستای تو محتاجم...

صدایم کن... صدایم کن نازنینم...

من به صدایت محتاجم.



+ نوشته شده در  شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:36  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلتنگی های من

نگاهت از جنس بلورهای نور

صدای قلبت،

طنین انداز در گوشم

هماره و هماره

تو کجایی؟؟

پایان این رؤیا کجاست؟

انتظار، انتظار، انتظار...

لحظه های بی انتها

باز هم من و اشک و باران...



+ نوشته شده در  سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:26  توسط پسر حوا و دختر آدم 

ضربه ی سختی بود...

من نخواستم زنجیر پات بشم

من نخواستم اسیرت کنم

من نمی خوام بزور بیای پیشم

نمی خوام بزور تحملم کنی

تو رهایی مثل یک پر سبک و آزاد

این منم که اسیر عشقتم

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:,ساعت 19:37  توسط پسر حوا و دختر آدم 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد